کلبه عشق خالی از «او» برای ایزی سخت و دردناک می گذشت
او بند پوتین هایش را محکم کرده بود و تصمیمی گرفته بود که قلب خود و ایزی را به درد می آورد.
اما اهالی شهر و به خصوص ایزی می دانستند که رفتن او تنها تصمیمی بود که از شم پرستار گونه اش شکل می گرفت.
او با لباس سربازی که به تن داشت، روبه روی ایزی ایستاد و نتوانست به چشمان ایزی خیره شود و تنها لبخندی تحویل او داد و رفت...
و حالا ایزی بود که زیر باران رفتن او را تماشا می کرد و کلبه عشقی که با رفتن او همچنان کلبه عشق ماند و زندگی ای که با نبود او جریان داشت.
ایزی با صبر و امیدی که در قلب داشت زندگی را با دوستان و عزیزانش می گذراند تا که کمتر دوری و نبود او را احساس کند.
اما با اتفاقات پیش رو و آمدن خواهرش به تورنتو و دیدار او با اسب سوار ماهر، عشقی قدیمی که با آمدن دوستش تازه می شد و جان می گرفت و اتفاقات عجیبی را با خود رقم می زد و عشق هایی که قلب ها را به خود درگیر می کرد، بیشتر از همیشه جای خالی او را احساس می کرد و در انتظار آمدن او و نامه اش با چشمان خیس و بلوری ساعت ها به پنجره چشم می دوخت.