در همان ایام، در روآن، دو پسر نوجوان ده و یازدهساله علاقهی متقابلی به هم پیدا کرده بودند؛ هممدرسهای بودند و خانوادههاشان مدتها بود همدیگر را میشناختند. یکیشان گوستاو فلوبر نام داشت و دیگری ارنست شوالیه. ارنست در روستای کوچکی نهچندان دور از روآن زندگی میکرد، اما در روآن هم نزدیکانی مثل عموی بزرگ و پدربزرگاش را داشت که ناخوشاحوال بود و برای درمان نزد دکتر فلوبر میرفت. دکتر فلوبر، جراح نامی و مسئول ارشد بیمارستان «هتل دییو»، در شهر از شهرتی برخوردار بود که حسادت رقیبان را برمیانگیخت.
طی این سالها، میان این دو خانواده روابط دوستانهی نابی شکل گرفته بود و بهلطف ملاقاتهای مداوم دو خانواده، فرصت همدلی متقابلی میان پسرها فراهم شد که فراتر از یک رفاقت ساده بود؛ محبتی خالصانه بر رابطهی چندسالهی آنها حاکم بود. هر دو به مدرسهی «رویال» روآن رفته بودند و در پانسیون اقامت داشتند. همین موضوع آنها را بیشتر به هم نزدیک میکرد. ارنست یک سال از گوستاو بزرگتر و به همین خاطر، یک کلاس از او جلوتر بود.
ــــ از متن کتاب ـــ