یک سه تار و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می آمد. از پله های مسجد شاه به عجله پایین آمد و از میان بساط خرده ریز فروشها و از لای مردمی که در میان بساط گسترده آنان دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند، می گشتند، داشت به زحمت رد می شد.
سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر سیمهای آن را می پایید که به دگمه لباس کسی یا به گوشه بار حمالی گیر نکند و پاره نشود.بالاخره امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد. دیگر احتیاج نداشت وقتی به مجلسی می خواهد برود؛ از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منتشان را هم بکشد.