به جز پرندهها و صاحب شیدای آنها، فقط گلدانِ علامتِ سلامتی ناظر پیکر بیجان پلیشنر بود. “هیچکس با هیچکس سخن نگفت.” نه بهار برن و نه گلدان ضامن جان پروفسور و نه پرندهها. خون مرد برای نخستین بار سنگفرش خیابانی در برن را سرخ کرد. خون بر سختی سنگ لغزید و به خاک نرسید. تنها حافظهی کوتاه پرندهگان رد خون را به خاطر سپرد و سبزی به زردی نشسته گلدانی که در نتیجهی بی مبالاتی نازیها چروکیده بود. پیرمرد پرندهفروش چشمان خود را مالید. باریکهیی از میان تالاب خون راه افتاد و در میان دو تکه سنگ پیچید. نه خروشید و نه جوشید. همانجا ماسید. باران که بارید دیگر کسی ندید در خیابانی خاموش شهری بیطرف انسان بی گناهی را کشتهاند.