ایتا خیلی می ترسد، او از حرف زدن با هم کلاسی هایش در مدرسه ی جدید می ترسد از اینکه اعضای خانواده اش از هم بگیرند می ترسد و بیشتر از همه از شنا کردن می ترسد اما وقتی از جادوی رودخانه ی شهر جدیدشان با خبر می شود کم کم نگاهش به دنیا تغییر می کند آیا ایتا می تواند با ترسهایش روبه رو شود؟ آیا دوباره خانواده اش دور هم جمع خواهند شد؟