بعد از تمام تجربه هایی که در آن کشور داشت؛چه خوب و چه بد؛مجبور شد دست بکشد. می داند بازی های زندگی فراتر از تصوراتش خواهد بود. کجا شنیده بود را به خاطر ندارد اما این روز ها بیش از حد حرف دلش است؛« قهوه می خواهم،که مردافکن بود.» چه خوب و چه بد،او باید از نو آغاز کند.
در میان چروک های عمیق قلب و ذهنش بال پرواز گرفته و از نو شروع می کند. قرار است در میان باتلاق های دنیا،جان سالم به در ببرد. قوی تر شود. در پیچ و تاب صدای هیچ شلیکی دیگر جانش در نرود. در میان هیچ صدای فندکی سوزانده نشود. زنده به گور شدن قراری دیرینه است که در میان رازهای پنهان شده هر روز در گوشش زمزمه می شود. مردن عهد سختی نیست؛جان کندن و نمردن سخت است. قرار است میان تمام نقشه هایی که تا به اینجا کشیده؛روی دیوار خش بیندازد.