به من میگویند چوبکبریت. گوشهای بزرگی دارم.
پدر و مادرم یادشان رفته که من وجود دارم و به جز دخترخالهام، زابت، دوستی ندارم.
اما همه چیز قرار است تغییر کند!
یکروز چهار تا پسر بدجنس میخواستند صورتم را سنباده بکشند تا ببینند که واقعا مثل چوبکبریت روشن میشوم یا نه. یکدفعه پسر ناشناس و مرموزی به کمکم آمد، ناشناسی که من را با اسم کوچک صدا میزند؛ زوئلی. و هیچوقت هم مسخرهام نمیکند.