در اولین شب زندگی ،جدید پیامی برای سابین فرستاد. دیر وقت بود ، حتماً خوابیده بود؛ از قرار معلوم نه ، چون همان موقع جواب داد. او از آن دست آدم ها بود که از ترس وقفه افتادن در واقعیت ؛ هیچ وقت تلفنشان را خاموش نمی کنند . آنتوان می خواست برود او را ببیند . منظور دیدار این بود پی گرفتن آنچه ناکام مانده بود. از چند هفته پیش بین امیالش در نوسان بود و نمی دانست چه میخواهد. سرانجام با قطعیتی تقریبا خشن تصمیم خودش را گرفت . دلش می خواست خواسته شود؛ می خواست ساعت ها را به کمک بدنی دیگر بکشد . دیگر احساسات مهم نبود . سابین را دوست نداشت و احتمالا هرگز دوستش نمی داشت اما زمانی می رسد که مهم نیست چه می خواهیم مهم چیزی است که می توانیم داشته باشیم.