مسئله این است باور کنید اگر قادر بودم خودم را متهم کنم و بعد حکمم را -هرچه باشد - اجرا کنم ؛ درنگ نمی کردم ؛ اما کلمات به آدم جرئت می دهند و هر چه بشود من دوباره از نو مدافع خودم می شوم ، و دوباره چکش فراموشی بر فرق حافظه ام می کوبد و ختم دادگاه اعلام می شود؛ خلاصه این که هیچ به هیچ... حال چه بایست بگویم؟ این جا ، این سرزمین ، نقطه ای کور است برای عشق... من زنی را ناامید کردم که تنها فریبش امید بود... و چه خوب می شد اگر هر کس فریب خود را داشت. آقایان چه خوب می شد اگر حتی دون پایه ترین افراد نیز برای القای راستی مجبور به دفاع از خود نمی شدند اگر هر کس فریب خود را داشت ، دیگر فریبی وجود نداشت ، و لابد من هم از اثبات حقانیت خود ، آه آن هم چه حقانیتی ؛ معاف می شدم ، اما اگر دفاع نوعی اعتراف است ، که به زعم من هست، پس چه خوب می شد که اینک در محضر همه ی شما به عظمتِ راستی اعتراف کرده تا فریب کوچک خود را حفظ کرده باشم . اما نه ، من اکنون در آستانه ی فتح بار دیگر بازگشته و پایین را نگریستم. آیا تماشاگری داشتم که جز سقوط به چیزی دیگر بیندیشد؟