جادوگر کوچولویی به نام اولگای شلخته در یک باتلاق بوگندوی پر بشه بو خوبی و خوشی زندگی می کرد. تا اینکه یک روز صبح یک زگیل بزرگ و زشت و بدبو درست روی نوک بینی اولگا ظاهر شد. زگیلی که اولگا برای از بین بردنش همه ی جادوگرهای دنیا را خبر کرد ...