شورشیان راه را باز کردند و زن بی هیچ کلامی پیش آمد. وقتی سرپوشش را برداشت چیزی در سینه مرت گرفت. دمی نتوانست نفس بکشد؛ نه نه من دیدم که او مرده . او را یک شبانه روز بعد در رود انداختند.، او مرده بود .
یقه ی لباس و ردا، رد تیغ برادر مرت را پوشانده بود، اما صورتش از که به یاد داشت بددتر بود . گوشتش در آب نرم شده بود و به رنگ شیر دلمه بسته بود . نیمی از موهایش نبود و بقیه مثل برف سفید بود و مثل موی پیرزنان شکننده ، صورتش پایین تر از پوست بریده ی سر ویرانش ، چیزی بود بین چاک خوردگی و خون سیاه.
صورتش هم جا جا با ناخنش خراشیده شده بود، اما چشمانش ترسناک ترین چیزی بود که می دید، چشمانش او را می دیدند و از او نفرت داشتند.
مرد تنومند با ردای زرد گفت :« او حرف نمی زند شما حرامزاده های ملعون گلویش را خیلی عمیق بریدید، اما حافظه اش خوب است و به یاد می آورد.» به سوی زن چرخید . چه می گویید بانوی من؟ این هم دست داشته؟»
چشمان بانو کاتلین هرگز او را رها نکرد. با سر تایید کرد.
مرت فری دهانش را باز کرد تا التماس کند اما طناب امانش نداد خفه شد. پاهایش از روی زمین بلند شد و طناب گوشت نرم زیر چانه اش را عمیق برید. در هوا دست و پا میزد و می پیچید و بالا می رفت .بالا و بالا و بالاتر…