زندگی توی خیابان برای کاکلی خیلی سخت بود. او همیشهی خدا گرسنه اش بود و هیچوقت
غذای درست وحسابی برای خوردن پیدا نمی کرد. او هر روز صبح بدوبدو می رفت به ایستگاه راه آهن
و منتظر اولین قطار می ماند. اگر شانس می آورد، مسافرهایی که باعجله سرکار می رفتند
کمی خرده نان برایش می ریختند.
اما امروز یک مشکلی وجود داشت. انگار کاکلی تنها نبود....