بنفشه بر سقف تیره ی اتاق چشم دوخت. نقش نگاه در سقف می چرخید. نگاه ناگهان از سقف کنده شد و افتاد روی او. از بستر جهید. احساس کرد، چشم ها روی پوست تنش راه می رود. چشم ها روی سینه اش نشست و خزید زیر چانه. فکر کرد بلند شود، جعبه را باز کند و ببیند زیر ساعت گلبرگ محبوبه هست یا نه؟ زیرلب گفت : « اصلاً بود و نبود گلبرگ مهم نیست. مهم همین عطره که از جعبه می یاد بیرون.»