صحرا، پدرش را در یک تصادف از دست داده بود که سروکلهی عطا در زندگیاش پیدا میشود و برای کمک به آنها، حرف از دِینی میزند که به پدرش دارد؛ اما در شهر کوچک آنها، مردم جور دیگری دربارهی رابطهی آن دو فکر میکنند!
عطا با خالکوبیهای عجیب و غریبش، با سابقهی صیغهکردن زنهای بیشمار و صحرایی که تازه یتیم شده بود، سوژهی خوبی برای عصرهای گرم زنهای همسایه بودند.
و این سرآغاز راهی بود که آنها با هم شروع کردند؛ یک ازدواج برای حرف مردم! شروع عشقی به وسعت عرش و وجود رازی به قیمت هستی و نیستی برای عطا که نباید برملا میشد، ولی شد و حالا عرش دلهایشان را به لرزه انداخت...