آتابِی، آیچین را نمیخواست.
دل بسته بود به سارای، اما عشق سارای سراب بود؛ سرابی که تهاش قهر بود و تلخی و یک نزاع چهلساله.
جایی باید این کدورت کهنه تمام میشد، اما نشد!
آنقدر کینه بافتند و آنقدر خشمگین بودند که عاقبتِ دخترک بینوا دفن شدن در گودالی میان درهی گورستان بود!
اما انگار یادشان رفته بود خدایی که پس ابرهای تیرهی آسمان نشسته او را هم میبیند!
تن زخمی و مجروحش عاقبت به آرامش رسید؛ آنهم میان هیاهوی روزهای تبدار تهران، وقتی آبانش به دی و بهمن پنجاه و هفت گره میخورد!
حضرت میر قصهی آلما و بهرام است،
قصهی ایرج و جور کردن تکههای یک جورچین عجیب که معمایش از شب تولد ابراهیم بنا نهاده شد؛ خیلی پیشتر از آنکه او و آذر و بقیه در دارالایتام مظفری دور هم جمع شوند.
حضرت میر قصهی کسانیست که فارغ از عقیدهی درست یا غلطشان جزئی از جامعهی ما هستند و انکارشان آنهارا از تاریخ ایران حذف نمیکند.