«ما همیشه جاهای دور دنبال خوشبختی میگردیم»
«امروز یک درس اساسی به من آموختی. فکر میکردم کارِ درست را انجام میدهم؛ ولی تو حق داشتی. انسان همیشه به دنبال خوشبختی در جایی دور از خودش میگردد. ما فکر میکنیم که خوشبختی در دوردستها، در مناظر مختلف، در عطرهای جدید و در بناهای قابلتوجه یافت میشود. ولی همیشه اینطور نیست. نه؟ یکوقتهایی هم خوشبختی یعنی اینکه سهنفره روی یک نیمکت بنشینیم.»
آرتور پنج ساله است. روزی مادرش به او میگوید که باید برای انجام یک ماموریت مخفی راهی اورانوس شود. مادر آرتور قرار است دنیاها را نقاشی کند؛ قرار است سفری بینظیر باشد. مادر آرتور پیش از رفتن در مورد اورانوس، جادوی آن و زیبایی بینظیرش به فرزندش آرتور توضیح میدهد.