ما در طول زندگیِ حرفهای خود بارها با چنین سؤالاتی مواجه میشویم: چه رشتهای بخوانم؟ سراغ چه شغلی بروم؟ استعداد واقعی من چیست و برای چه کاری ساخته شدهام؟ آیا میتوانم شغلی متناسب با علایقم داشته باشم یا ناگزیر باید تن به فرسودگی شغلی بدهم؟ در میان متفکرانی که دربارهٔ رشد حرفهای نظریهپردازی کردهاند، دو نگاه غالب وجود دارد. گروهی میگویند کلید حل مشکل این است: کاری را بکن که دوست داری؛ آنوقت دیگر گرفتار رنج و ملال کار نخواهی شد. دستهای دیگر میگویند نباید تصور کنیم ویژگیهای درونی ثابتی داریم که همسوشدن با آنها مشکل ما را حل میکند، بلکه باید دائماً امکان انطباق با شرایط و محیطهای گوناگون را در خود پرورش دهیم. اما مارکوس باکینگهام در این کتاب رویکرد دیگری دارد. او میگوید درست است که باید کاری را بکنیم که دوست داریم، اما این تازه اول ماجراست: مگر ما میدانیم چه کاری را دوست داریم؟ او در این کتاب راههایی پیشنهاد میدهد که خودمان و علایقمان را بهتر بشناسیم، جایگاه شغلی متناسبی را انتخاب کنیم، فعالانه محیطهای کاری را به نفع علایق خود تغییر دهیم، و در نهایت در مقام مدیر و رهبر نیز بتوانیم سازمانی ایجاد کنیم که عشق و کار را با هم جمع کند.