فُکها سفر مهمی در پیش رو داشتند. وقتی یخها زیر نور صبحگاهی میدرخشید، آنها در ساحل اقیانوس دور هم جمع شده بودند تا سفرشان را آغاز کنند. همه هیجان زده بودند. جز نوکا.
او اصلا دلش نمیخواهد خانه و دوستانش را ترک کند. به نظر شما نوکا با این دلتنگی چطور کنار خواهد آمد؟