گربه ریزه گم شده بود و ریزه حسابی غصهدار بود. در راه مردی را دید. وقتی برای او ماجرا را تعریف کرد، مرد گفت چیزهای مهمتری گم کرده است. ریزه به راهش ادامه داد و افراد مختلفی را دید که مسائل مهمتری داشتند و هیچکس به غم او توجهی نمیکرد تا اینکه به اسکیموها رسید، آنجا سگ کوچکی دید و... .