دست سرد غصه را با آه خود ها میکنم
با زمستان غمت امروز و فردا میکنم
برف سرد ناامیدی کوچه را بنبست کرد
پشت در میمانم و این پا و آن پا میکنم
با بهار دل شکفتم، با خزان جان کندم و
با زمستان مرگ عمرم را تماشا میکنم
زندگی چیزی به جز آغاز راه مرگ نیست
مرگ خود را با نفسهایم مهیا میکنم
شهر در بیگانگی قندیل میبندد ولی
آخرش میگردم و یک دوست پیدا میکنم