فقط به داخل کوچه خیره شده بود. به آنجا که خاطراتش را مدفون میدید؛ آنجا که هنوز هم از صدای نفسهای جمال و تلألؤ چشمان خوشرنگش آکنده بود. به قلب شکستهی خود میاندیشید، به قلبی که دیگر تپش روزهای قبل را نداشت. بهشکلی فرق میکرد. ضربانش او را بهسمت دنیایی تاریک و بیهدف میبرد. تیک، تیک در گوشش صدا میکرد، صدایی محکم. و بعد انگار میترکید و هزار تکّه اندوه را به چشمان اشکبار ستاره فرو میریخت. دنیا دیگر در نظرش خاکگرفته و بیرنگ بود. کاشکی مثل مادرش هیچچیز را درک نمیکرد! خوش به حال مادر! بیخبری هم عالمی است. باور نمیکرد که جمال اینچنین با او لج کند!