زن از حکیم خواست که دعایی بخواند تا او بچهدار شود. حکیم تخم پرندهای به او داد تا چهل روز از آن مراقبت کند. اما مگر از توی تخم پرنده بچه بیرون میآید؟
شوهرش که چنین اعتقادی نداشت.
پس تخم پرنده را برداشت و پرت کرد توی زبالهها!
پرندهی دال از راه رسید و آن را با خود برد. از داخل آن تخم دختر زیبارویی به دنیا آمد که حتی پرواز را از دال آموخت.
روزی شاهزاده تصویر دختر دال را در آب دید…