ماهپیشو اینپا و آنپا کرد. توی دلش یک راز بزرگ بود که نباید میگفت. اما اگر هم نمیگفت گلدونه چطور راضی میشد که کمکش کند؟
گلدونه به خالخالهای ماهپیشو نگاه کرد. عین ماه برق میزدند.
ماهپیشو کنار پای گلدونه کز کرد و گفت: «میدونم تو میتونی همهچی رو درست کنی. بیا بریم خونه!»