با چاقویی که از ناخدا گرفته بودم نافش را بریدم. داخل کشتیای که تا خرخره پر از آدم بود و روی آبهایی که هر آن ممکن بود با گلولهای متلاطم شود یا لنجی که شاید با گلولهای غرق میشد. از اینکه وسایل استریل در دسترس نبود نگران مادر و نوزاد بودم. اگر اتفاقی برای آنها میافتاد تا آخر عمر نمیتوانستم از ذهنم پاک کنم. حتی آدمهای داخل لنج هم بیتاب بودند و دلداریام میدادند.