یک نابغه دوازده ساله باید در امتحاناتش از قصد نمره عالی بد بگیرد که کسی به هوش بالایش پی نبرد!
مثل یک بچه خوب به مدرسه دانشگاه برود!
در پارک با چشما یک پیرمرد شطرنج سرعتی بازی کند!
بیکاریش را با بازی های ویدیویی اختراع وسایل به درد بخور برای بی خانمان ها پر کند!
و صد البته ، نظریات آلبرت اینشتین جان را حفظ تحلیل کند!
«مکس زود بیا همه منتظرن تا ماجرا رو بدونن.»
ماجرای من رو؟
بله پس فکر کردی برای چی کتابت رو می خرن؟!
«کتاب؟! آخرش جیمز پترسون کار خودش رو کرد و ماجرا رو نوشت آره؟»
نباید می نوشت؟ مگه رازه؟
یه جورایی به روز مثل همیشه از دانشگاه به طبقه بالای اصطبل برمیگشتم و به اختراع جدیدم فکر می کردم که... یه اتفاقاتی برام افتاد.... و ... عضو یک گروه عجیب با بچه های شبیه خودم شدم ما قراره با مأموریت هایی که داریم دنیا رو نجات بدیم.
چه جور مأموریت هایی؟ مأموریت هایی که کار هر کسی نیست چون در اونها تخیل از دانش مهم تره!