حاجیمراد به چابکی از سکوی دکان پایین جست. کمرچین قبای بخور خود را تکان داد. کمربند نقرهاش را سفت کرد. دستی به ریش حنا بسته خود کشید. حسن، شاگردش را صدا زد. باهم دکان را تخته کردند. بعد از جیب فراخ خود چهار قران درآورد، داد به حسن که اظهار تشکر کرد و با گامهای بلند، سوت زنان، مابین مردمی که در آمد وشد بودند، ناپدید گردید. حاجی عبای زردی که زیر بغلش زده بود، انداخت روی دوشش. به اطراف نگاهی کرد و سلانه سلانه به راه افتاد. هر قدمی که برمیداشت، کفشهای نو او غژ غژ صدا میکرد. در میان راه بیشتر دکاندارها به او سلام و تعارف میکردند و میگفتند: «حاجی سلام، حاجی احوالت چطور است؟ حاجی خدمت نمیرسیم؟… »