ایدهی کافینبودن معمولا در طول شش سال نخست زندگی در ذهن ایجاد میشود. دلیل این اعتقاد میتواند ضعیف باشد؛ مثل توقعات کمالگرایانهی والدین از فرزندانشان؛ و یا شدید باشد؛ مثل رهاکردن یا نادیدهگرفتن فرزند توسط والدین. بههرحال کودک این باور را شخصیسازی میکند و با آن پیش میرود. بعدها این باور با انتظارات و استانداردهای جامعه باز هم تشدید میشود و در نهایت راهی برای آشکارشدن پیدا میکند، در قالب اعتیاد، احساس ناامنی، افسردگی یا سایر رفتارهایی که افراد با آن درگیر هستند؛ اما خبر خوب این است که باور کافینبودن سرنوشت قطعی نیست. شما میتوانید با تکرار یک جملهی ساده و بسیار تأییدی مثل: «من کافی هستم» از حصار آن خارج شوید.
نیازهای برآوردهنشدهی شما چه هستند و فکر میکنید چه کسی قرار است این نیازها را مرتفع کند؟ یک دوست، همکارتان، همسرتان، فرزندانی که در آینده خواهید داشت و یا محبوبتان؟ اگر فکر میکنید یک نفر دیگر مسئول این است که در وجود شما حس خوبی ایجاد کند، مطمئن باشید که ناامید خواهید شد و نیازمند باقی خواهید ماند؛ اما اگر باور داشته باشید که میتوانید نیازهای خود را برطرف کنید، احساس بهتری داشته و برای دیگران هم جذابتر خواهید بود. مسئولیتپذیری، یعنی توانایی پاسخگویی. همهی ما مسئول شادکردن خودمان هستیم؛ نباید حس کنیم فرد دیگری این وظیفه را دارد.
هر فردی به واسطهی وجود داشتنش کافی و شایستهی عشق است. قدرت این عبارت در سادگی آن و توانایی مغز در پذیرش آن و ردنکردن آن است.
این کتاب به ما کمک میکند تا با انتظارات غیرواقعی از خودمان، روبهرو شویم و دریابیم که سودی ندارند. کتاب حاضر در این مورد صحبت میکند که باید به ذهنمان در مورد ترسها، فوبیاها و لحظات سخت اطلاعات صریح، مشخص و بهروز بدهیم تا بهتدریج زندگی را بهشکلی دلچسبتر تجربه کنیم.