شنیدهای که میگویند بال زدن پروانهای در شرق، طوفانی در غرب به پا میکند!؟ داستان رمان «شرزاد» تصدیقی برای این نقل است. روایتی از پروانهای که سالیان پیش بال زد و امروز، طوفانی را به قصد ویران کردن خانهی اردلان مجد به راه انداخت!
درست زمانی که نسل دوم این شراکت، امیر حافظ کبیر، مردی از تبار دین و اعتقاد، به واسطهی چند برگهی سبک از سفیری بینام و نشان، به سنگینی جرم اردلان شک کرد و برای پرده برداری از رازی مخوف سراغ یک زن رفت. زنی که نه او را میشناخت و نه تا به امروز دیده بودش. زنی که مدعی بود تمام دنیایش را به مکر اردلان باخت و اردلانی که تا همان لحظه خوشنامترین و معتبرترین آدم این شهر بود.
اما بازی از جایی شروع میشود که در میانهی این گردباد دست سرنوشت، پیش از همه او را مقابل دخترکی که با آن تیزی زنجانش، شهره به شرارت است، قرار میدهد تا … . اما نه! شاید هم دست سرنوشت نیست… شاید تلهی شیطان است!