الیز: هنوز هم از دستم عصبانی هستی؟ (مرد جواب نمیدهد.) هنوز ناراحتی؟
مرد: نه.
الیز: به هرحال، خیلی خوشحالم که اینجایی.
مرد: آره؟
الیز: آره. واقعاً. اینکه تونستی ببینیش. برام مهم بود که تا اینجا بیای. که کنارم باشی.
مرد: چی میگی. معلومه که میاومدم.
الیز: یه قهوه دیگه میخوای؟ (مرد با سر رد میکند.) چه ساعتی باید پاریس باشی؟ ظهر، آره؟ اگه میخوای دیرت نشه باید تا یه ساعت دیگه راه بیفتیم.
مرد: خیلی خب. ولی تو میتونی اینجا بمونی...