ابی روی پله ها نشست و پایش را مالید. زخم شده بود. فکر کرد شاید اشتباهی توپ را شوت کرده است. با خودش فکر کرد شاید پوشیدن کفشهای میخ دار فوتبالی کمکش کند. جسیکا به زودی به خانه ابی می آمد تا باهاش تمرین کند. به ابی قول داده بود تا روپایی زدن، هد زدن و پاس دادن را بهش یاد دهد. اوضاع مرموز و دشواری بود. ابی دلش میخواست اوضاعش لذت بخشتر بود، نه اینکه مدام یک توپ را به بالا و پایین پله ها شوت میکرد. دفتر خاطراتش را برداشت...