هانا گفت: «ابی، تو هنوز هم میتوانی نظرت را عوض کنی. هنوز دیر نشده. اگر فکر میکنی بعدا پشیمان میشوی، این کار را نکن.» ابی به دوستهایش نگاه کرد. به این فکر کرد که مامان و بابا و خواهرهایش چه میگویند. بعد، به این فکر کرد که چه جوری ویکتوریا به او طعنه میزند و باز به او میگوید اعجوبه یک گوشواره ای. یادش آمد که همه بچه های دوم و سوم راهنمایی این حرفها را شنیده اند. سوراخ کردن گوش اولین سد دفاعی او بود. ابی با گوشواره ها احساس اعتماد به نفس بیشتری میکرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «بله. میخواهم این کار را بکنم.»