ابی عزیزم در این لحظه که دارم این نامه را مینویسم, روی نیمکتی در پارک نشسته ام و گربه کوچولوی من, زیپر, در حال تعقیب سنجابها روی درختهاست. امروز یک روز گرم و آفتابی است و گلهای زعفرانی رنگ همه جا را پر کرده اند. امروز عصر, قرار است که به باغچه ام رسیدگی کنم. دوست داری که برای تعطیلات بهاری به دیدنم بیایی؟ ابی دست از خواندن کشید و در حالی که مشتش را در هوا تکان می داد, فریاد زد «بله! مامان بزرگ یک روز از زندگی ام را نجات داد, منظورم یک هفته از زندگی ام است!»