جوآن می داند چقدر خوشبخت است. ریچارد همسر بی نظیری است ایوی هم یک دختر رویایی
است. آن ها در یک خانه زیبا زندگی می کنند... زندگی جوان نمیتوانست از این بهتر باشد. تا اینکه سروکله کلوئی دختر بیست ساله ریچارد پیدا می شود . او از دو سال پیش که پدرش با جوآن ازدواج کرد، دیگر با او حرف نزده ولی حالا برای آشتی کردن جلو آمده است. حتی م یخواهد به خانه آن ها نقل مکان کند تا پرستار بچه شود و به جوآن در نگهداری ایوی کمک کند. همه چیز عالی به نظر میرسد ولی کم کم اتفاقاتی در خانه رخ می دهد که باعث می شود جوآن فکر کند دارد عقلش را از دست می دهد. کم کم به این فکر می کند که آیا کلوئی واقعاً برای کمک آمده است؟ آیا جوآن با راه دادن او به خانه مرتکب اشتباه وحشتناکی شده و آیا برای بیرون کردن او خیلی دیر شده است؟