آن شب دختر کوچولو با غصه به خواب رفت، چون همکلاسیهایش در مدرسه با او رفتار خوبی نداشتند.
نصفه شب ناگهان صدای ترسناکی شنید و از خواب بیدار شد. یک موجود کوچولو و پشمالو با چشمهای درشت و مهربانش به او نگاه میکرد. آن موجود پشمالو گورکیِ حال خوب کن بود و میخواست او را به سفر ببرد…