هریس به نقطهای اشاره کرد و به راکسی گفت: تو هم میبینی؟
راکسی به آن نقطه نگاه کرد و زیک را در حالی دید که وارونه و صاف روی تاب ایستاده بود و تعادلش را فقط با یک انگشت حفظ کرده بود. هر دو به سمت زیک دویدند. هریس پرسید: داری چهکار میکنی؟ زیک با خودش فکر کرد که نمیتواند حقیقت را به آنها بگوید. پس گفت: برای مسابقات ژیمناستیک آماده میشوم.
او نگران بود که دوستانش به رازش پی ببرند.
کتابی دربارهی دوستی، همراهی و پرورش مهارتهای اجتماعی.