این داستان گل کاسنی ای است که وسط تخته سنگی،آن هم در کنار رود پر سروصدا روییده است واز این اقبالش خیلی کلافه است برای نجات خود فکرهای بسیارکرده و از دیگران مشورت گرفته است ولی راه حلی پیدا نشده است آخر باید چه کاری بکند؟آیا واقعا کاسنی بودن اینقد سخت است؟