بتی خیلی پستانک دوست داشت و همیشهی خدا یک پستانک توی دهانش بود. تا اینکه یک روز مامان گفت: «بتی، تو حالا دیگر بزرگتر از آن هستی که پستانک بخوری! » بتی پرسید: «خب، حالا باید چهکار کنم، مامانی؟