بیلی چشمهایش را به زور باز نگه داشته بود. شاید اگر بیدار میماند، موجودات مرموز تاریکی به سراغش نمیآمدند. بیلی به همهی چیزهای ترسناکی فکر کرد که ممکن بود در تاریکی بیایند و او را یک لقمهی چپ کنند.
غولهای ترسناک… هیولاهای خونخوار… هیولاهای سایهای… زامبیهایی با دندانهای تیز…