«شادی» مرده است! همین جملۀ کوتاه غمی عظیم را روی دوشهای خود حمل میکند: جملهای سهکلمهای که با تمام کمجانی محکوم به تحمل سنگینی بارِ این غم است؛ غمی که حتی تکرار واژهی «غم» نیز کمکی به رساتر شدن فریادِ آن نمیکند. «شادی» مرده و پس از او، احوال «امید» و «آرزو» و «فروغ» و «جهان» نیز بهشکل کوششی برای بودن ادامه دارد، آن هم درحالیکه تلاش زندگی متمرکز بر تبعید آنها به قلمرو نبودن است.
«دلم میخواهد بخوابم؛ تا صد سال بخوابم و کسی بیدارم نکند. آلارم گوشی را بگذارم که صد سال دیگر زنگ بزند و بخوابم. و بعد بیدارم کنند و بگویند: "بیدار شو. فرشتۀ مرگ اینجاست. منتظر تو." مضحک است. دلم میخواهد بمیرم اما آن را به تعویق میاندازم؛ دلم میخواهد زندگی کنم اما حوصلهاش را ندارم.»