"دختر شاه پریان گفته بود قبل از اینکه اسبِ باد شیههی سوم را بکشد باید بروند وگرنه اسب آنها را به جایی میبرد که نه روزش معلوم است و نه شبش. خیلیها بودهاند که نتوانستهاند از لذت اسبسواری اسب باد دل بکنند و رفتهاند به ظلمات..." هنگامیکه محمد گازره به ده میرود متوجه میشود که مردم ده تماماً سنگ شدهاند و ابری روی ده را گرفته و گردی سفید چون باران از ابر میبارد. او شاهد است که چگونه دو عفریت دارند مجسمهی سنگشدهی دختر ارباب را میبرند. حمله میکند که او را نجات بدهد، اما...