هلن بعد از شکست عشقی با مرد دیگری به نام مارتین که دیوانه وار هلن را دوست دارد ازدواج میکند و زندگی آنها در کنار دریاچهای به نام دریاچهی شیشهای آغاز میشود. حاصل چندین سال زندگی هلن و مارتین یک دختر و یک پسر است حالا که دختر مارتین نسبتا بزرگ شده، هلن نتیجه میگیرد که میتواند خانوادهاش را رها کند. یک شب او ناپدید میشود و یک قایق لرزان و خالی روی دریاچه دیده میشود. و خبر خودکشی هلن در روزنامه محلی منتشر میشود.