شش ماه بود تقریبا هر روز ماجرایی مشابه تکرار می شد. دخترکی هشت ساله و مادرش با تعطیل شدن مدرسه، تا اتومبیل مسیر کوتاهی داشتند اما دخترک به سختی راه می آمد. مادرش را با پرسش هایی از قبیل اینکه آیا کتاب و مداد و خودکار و حتی معلمش، وقتی جلوی چشمش نباشند سالم می مانند، سوال پیچ می کرد. حتی نگران بود که مبادا کلاس و مدرسه اش در طول شب به طریقی ناپدید بشوند و وقتی روز بعد برگردد همه چیز از بین رفته باشد.