چهل و پنج دقیقه بعد از نیمه شب است .کلمانس بیهوده تلاش می کند که خوابش ببرد . یک ساعت است که در بستر خود غلت و واغلت می زند، ولی خوابش نمی برد . اضطراب بر او غلبه می کند .فردا جلسه مهمی با یک مشتری تازه داد باید فکرش آزاد باشد اعداد و ارقام را دقیقا به یاد بیاورد و سرحال و شاداب باشد .افکار یکی پس از دیگری به ذهنش هجوم می آورند ... خبری از خواب نیست ...