اونا بهش می گن مرد آهنی،مردی که قلبش از فولاده و خونش یه قفس طلایی ،برای من و خواهرم.
ما اسیر مردی بودیم که با وجود اسلحه اش نمی تونست اسم پدر و یدک بکشه.
مردی که برای محافظت از ما،از خودمونم می گذشت.
من و آرشا نقطه ضعف های مردی بودیم که نباید نقطه ضعفی می داشت!
و روزی که تصمیم گرفتیم از قفسمون فرار کنیم، میدونستیم که از اون به بعد فقط یه دشمن نداریم،نه تنها اون، بلکه تمام دشمنای اون که تشنه به خونش بودن دنبالمون می گشتن!
ولی همه این ها شروع قصه من نبودن.
شروع قصه من از یه شب سرد، توی یک مسابقه زیرزمینی توی پاریس ،شروع شد.
همون شب،من وارد رینگی شدم، که برای خروج ازش، یا باید می بردم و یا می مردم!
این قصه منه…قصه من و اون، در پاریس!