قیس لبخندی زد و گفت: «خواب دیدم این جوان، همین پسر خواهرت یک کلاه خود بر سر داشت و از میدان جنگ بیرون آمد. تو سوار بر اسبی ایستاده بودی به تماشایش. خوب نگاهش کردم؛ در صورتش به جای دماغ و دهان، پوزه ای شبیه سگ ها داشت... از شمشیرش خون می چکید و خوشحال بود. باور کن اولین بار است که من این جوان را می بینم؛ اما نمی دانم چرا دیشب به خواب من آمده بود!»