زارابل از خارستان گذشت و زد به تپه های برشته. میرفت سراغ تله های کار گذاشته زیر بوته ها و جویبار های لاغر توی راه مثل همیشه خاطرات گذشته یادش آمد. روزگاری که تپه ها مملو از زندگی بود.