شاید خواب دیدم نشست و به سنگی تکیه داد. به یاد آورد همه آن راد سختی که با ابراهیم رفته بود و در آخر کار هم، آن اتفاقی که می ترسید به سرش آمد. اختر روی دو زانو نشست تا بتواند از جایش بلند شود. اما پاهایش به فرمانش نبودند. راهی که اسماعیل ادعا می کرد. خودش پیدا کرده بود. نگاه اختر در تاریکی غلیظی فرو رفت. اسماعیل گفته بود بعد از کوه دشتیست و بعد هریررود که مرز افغانستان است. پاچه های بلند شلوارش را برای چندمین بار بالا زد… تکانی به خودش داد و روی پاهایش ایستاد. دو بازویش را در بغل گرفت و به آسمان خیره شد. دوباره شروع کرد به لرزیدن.