چله زمستان است و حکیمه مثل هر سال دل خوش کرده به آمدن بهار و برآورده شدن شکوفه های آرزوهایش اما احدآقا همسرش برایش خوابهای قمر در عقربی دیده است. احدآقا با همه سادگی و شیرینیاش بلد است چطور دل حکیمه را بریزد و در این سرمای استخوان سوز تبریز او را آلاخون والاخون این کوچه آن کوچه کند خوش نشینی و اجاره نشینی در یک خانه قدیمی اما بزرگ به حکیمه نیامده است.
بهار با غربت و خانه تازه شروع میشود اما حکیمه هنوز توی خواب خوش خودش فرورفته و دوست ندارد بیدار شود. حتی اگر ننه سرما و عمو نوروز با هم دستشان توی یک کاسه باشد و مدام برای او از زمین و زمان بیارند اما زور زندگی بیشتر است و قرار است او را چهارزانو هم که شده به وسط معرکه بکشاند و این تازه شروع ماجرای خانواده آقای آمد است.
حالا حالاها باید دل بدهیم به پرچانگی های حکیمه خانم ما با این کوچه و این خانواده ماجراها داریم.