این رمان عاشقانه و پرپیچ و خم، داستان زندگی سیدی مونتگومری را روایت میکند؛ هنرمندی جوان که به سختی از پس مخارج زندگیاش برمیآید و به همین دلیل مجبور است که در استودیوی هنریاش زندگی کند. پدرِ سیدی اما جراح موفقی است که هرگز انتخابهای زندگی او را تایید نکرده است. سیدی جدای از تمام مشکلات خانوادگیاش، باید با آزار و اذیتهای تمامنشدنی خواهر ناتنیاش، پارکر، نیز دستوپنجه نرم کند.
وقتی یکروز سیدی در وسط خیابان تشنج میکند و چشمانش را در بیمارستان باز میکند، دنیایش ویرانه میشود. به تشخیص پزشک ضایعهای در مغز او وجود دارد و او باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. برای او از این بدتر نمیتوانست رخ بدهد چرا که او در مسابقهی انجمن پرترهنگاری آمریکای شمالی فینالیست شده است و زمان زیادی برای اتمام کار خود ندارد.
اما انجام یک عمل جراحی بدترین چیزی نیست که آینده او را تغییر میدهد. پس از جراحی متوجه میشود که نمیتواند چهره مردم را ببیند. او نمیتواند بین بهترین دوستش سو و دشمن بزرگش پارکر تفاوتی قائل شود. همه برای او غریبه به نظر میرسند. او چگونه میتواند یک پُرتره بکشد وقتی نمیتواند چهره مردم را ببیند؟ همانطور که او بسیار تلاش میکند تا با موقعیت خود کنار بیاید، خودش را وسط یک مثلث عشقی میبیند. او عاشق دو مردی شده که هنوز نمیتوانست چهرهشان را ببیند!