اولین خاطره ای که به یاد ،دارم فکر می کنم مربوط به اواخر سال ۱۳۱۴ یا اوایل سال ۱۳۱۵ باشد در آن ،موقع من حدود ۴ یا ۵ سال داشتم پدرم هر روز صبح مرا بیدار می کرد می کرد به من می گفت وضو بگیرم قرآن به دست من میداد .خودش شروع به قرائت می کرد و به من می گفت با او کلمات را تعقیب کنم این سرگرمی روزانه بدون وقفه هر روز یک ساعت ادامه داشت پدرم خیلی دلش می خواست من را مذهبی تربیت کند. من اولین پسر خانواده بودم که پس از پنج دختر به دنیا آمده بودم
در ده ما مکتبی بود در منزل شخصی به نام میرزا سلیمان که آدم متشخص و پر جذبه ای بود او در حین مکتبداری برای اهالی ده با دوک پشم ریسی هم می کرد. روزی پدرم مقداری پشم به من داد و گفت: «این :گفت این را ببر به منزل میرزا سلیمان به آنجا که رسیدم دیدم بیشتر بچه های ده آنجا جمع هستند وقتی به منزل بازگشتم شروع کردم به گریه که می خواهم به مکتب .بروم پدرم با میرزا سلیمان درباره من صحبت کرد او قبول کرد که من به مکتب بروم. عم جزوی به من دادند و من مکتبی شدم.